-کودک با هیچ کس بازی نمیکرد.ساکت به دیواری تکیه داده بود...غرق در افکار خویش بود.اشکی از صورت کوچکش روانه شد.در دل با خدا حرف میزد.گفت:خدا چرا؟؟!چرا تو اون بالایی و من این پایین.چیکار کنم که به پیش تو بیایم؟چیکار کنم که مرا به پیش خود ببری؟خدا جون من بدون تو نمیتوانم زندگی کنم!
کودک همچنان با خدا حرف میزد...که مردی او را صدا زد.فرشته!فرشته!...فرشته از مرد ترسید.آن مرد اسم فرشته را از کجا میدانست؟!فرشته فقط به او نگاه کرد بعد از چند لحظه مرد بهش نزدیک شد و با بخند دلنیشنش به فرشته نگاه کرد.آن مرد دستمالی از جیپش در آورد و صورت خیس فرشته را پاک کرد و به فرشته گفت:صبور باش!روزی همه ی آدم های این دنیا به پیش خدا میروند.فرشته که از حرفهای مرد تعجب کرده بود هیچ نگفت.آن مرد دوباره با لبخندی زیبا از فرشته خداحافظی کرد و رفت...
نظرات شما عزیزان:
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
MY LOVE و
آدرس
youandi.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.